. کنار میدان امام حسین، یک خیابان از انقلاب میآمد، یک خیابان به انقلاب میرفت. قرارمان آنجا بود که به انقلاب ختم میشد. نشستیم توی ماشین و نگاه کردیم به ماشین هایی که آرام از انقلاب میآمدند سمت امام حسین. بعد از یک سکوت ادامه دار، سرت را آوردی بالا نگاهم کردی و در بی نوری شب با برق چشمانت گفتی "چرا ابروهاتو برنمیداری؟!" خندیدم،خیلی. گفتم رسم نیست قبل از ازدواج بین ما مذهبی ها، انگار مثلا یک سنتی است که دقیقا نمیدانم چیست. تنها میان تنها...
این بچه لاکپشت نگون بخت سالهاست...
میخوام برُم سر ره بشینُم آ رفتنِ تونه با چش ببینُم...
یک ,انقلاب , ,خیابان ,ماشین ,امام ,از انقلاب ,یک خیابان ,به انقلاب ,برنمیداری؟ خندیدم،خیلی ,ابروهاتو برنمیداری؟
درباره این سایت